جدول جو
جدول جو

معنی عم زاده - جستجوی لغت در جدول جو

عم زاده
عموزاده، پسرعم، پسر عمو
تصویری از عم زاده
تصویر عم زاده
فرهنگ فارسی عمید
عم زاده
(عَ دَ / دِ)
پسرعمو. (ناظم الاطباء). پسرعم. پسر نیای پدری. دخترعمو. دختر نیای پدری:
فرستاد کس نزد عم زاده خویش
که در طنجه بنهاده بودش ز پیش.
اسدی (گرشاسب نامه ص 243).
میان دو عم زاده وصلت فتاد
دو خورشیدسیمای مهترنژاد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
عم زاده
پسر عم، پسر عمو، دختر عمو
تصویری از عم زاده
تصویر عم زاده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کم زده
تصویر کم زده
کسی که حقیر و فرومایه به شمار آمده، کم بخت، آواره، سرگشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غم زده
تصویر غم زده
غم دیده، اندوهگین، ماتم زده
فرهنگ فارسی عمید
(دَ / دِ)
نعت مفعولی از لم دادن. لمیده. به راحت به یک سوی بدن نیمه درازکشیده. یک بری برای تمدد اعصاب بر چیزی تکیه کرده
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مرطوب. که قطرات آب یا باران بر آن نشسته باشد. آب زده:
رویش از خاک چو برداشتم از خوی شده بود
لاله برگش چو گل نم زده در وقت سحر.
سنائی.
، آب پاشیده. آب پاشیده شده:
راه چون رفته گشت و نم زده شد
همه راه از بتان چو بتکده شد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ)
فرزند مغ. بچۀ مغ. مغبچه:
مغ و مغزاده موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان.
هاتف.
و رجوع به مغ و مغبچه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ دَ / دِ)
گمراه. (آنندراج) (غیاث) ، منافق. گنه کار. (شمس اللغات)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بی دم. (ناظم الاطباء). دم بریده. (آنندراج). که دم او قطع شده باشد. کل. کله. (در تداول مردم قزوین) :
در کار مار دم زده انگشت مارگیر
هرگز نبوده است ز من دل گزیده تر.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تِ رَ)
لب زده. که لب بدان زده باشند. که نفس بدان دمیده باشد: دم زدۀ سگ، که لب بر آن زده باشد. با دهان آلوده کرده باشد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به دم زدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
گریخته. (آنندراج). رم دیده. رم کرده. رم خورده. رجوع به رم دیده و رم خورده و رم کرده شود:
رشتۀ جذب محبت نکند کوتاهی
چه شد ای رم زده، آهوی بیابان شده ای.
وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
اظهار عجز کرده. (فرهنگ فارسی معین) ، حقیر شمرده. فرومایه محسوب شده. (فرهنگ فارسی معین). ذلیل و خوار. (ناظم الاطباء) ، شخصی را گویند که پیوسته در قمار نقش کم زند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کم زدن و کم زن شود، کم بخت. (آنندراج). کم بخت. بی دولت. (فرهنگ فارسی معین) ، آواره وسرگشته. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) :
طالع بد بود و بد اختر شدم
کم زدۀ کوی قلندر شدم.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ دَ / دِ)
گریخته. فرارکرده. (یادداشت بخط مؤلف) ، منحنی شده:
دو پی هر دو چون لام الف خم زده
دو حرف از یکی جنس بر هم زده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ / تِ)
مهزاد. شاهزاده. مهترزاده:
نیاید همی بانگ مهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
دقیقی.
شدش پیش با خیل مه زادگان
تن خویش کرد از فرستادگان.
اسدی.
و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(هََ دَ / دِ)
همزاد. دو تن که با هم زاده باشند. همسال:... و دیگران که همزادگان ایشان بودندی بخواندی. (تاریخ بیهقی).
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاده به یک صورت شاب.
ناصرخسرو.
کودکی ازجملۀ آزادگان
رفت برون با دو سه همزادگان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(عِ دَ)
شریف عبری. از او چهل وپنج بیت در ’زبده الشعراء’ آمده است. (از کشف الظنون). رجوع به صبری (شریف...) شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
مصطفی بن محمد، مشهور به عزمی زاده (977-1040 ه. ق.). از فقهای حنفی است و بترتیب قضای دمشق و مصر و بروسه و ادرنه را بعهده داشت. اصل او از ترکان است. او راست: نتائج الافکار، حاشیه بر درر الحکام، دیوان الانشاء، حاشیه بر هدایه. و نیز اشعاری بزبان عربی و رباعیاتی بزبان ترکی دارد. (از الاعلام زرکلی از خلاصهالاثر و کشف الظنون و هدیه العارفین)
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ / دِ)
پسرعم. عم قزی. دخترعم. عم زاده. رجوع به عم زاده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ / تَ هََ دَ / دِ)
پهلوان نژاد که از نژاد قوی زاده باشد:
به نزدیک شنگل فرستاده بود
همانا که شاه تهم زاده بود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عَمْ مَ /مِ دَ / دِ)
پسرعمه. دخترعمه
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ / دِ)
بزرگ زاده. وزیرزاده. خواجه زاده:
اگر رئیس نیم یا عمیدزاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دودۀ فضلاست.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ / دِ)
بیماریی بود که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود. (برهان قاطع). ظاهراً همان غم باد است. رجوع به غم باد شود. و در حاشیۀ برهان قاطع چ معین آمده: ظاهراً غم باره است، بمعنی کسی که بسیار غم خورد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ دَ / دِ)
فرزند کی. شاهزاده:
کی منم کی برد مخالف، تاج
جز به کی زاده کی دهند خراج ؟
نظامی.
رجوع به کی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از غم زده
تصویر غم زده
نژند
فرهنگ لغت هوشیار
اظهار عجز کرده، حقیر شمرده فرومایه محسوب شده، کسی که پیوسته در قمار نقش کم زند، کم بخت بیدولت، آواره سر گشته، کافر منافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گم زده
تصویر گم زده
گنهکار، گمراه، منافق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمو زاده
تصویر عمو زاده
دختر عم، پسر عم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغ زاده
تصویر مغ زاده
فرزند مغ مغبچه: (مغ و مغ زاده موبد و دستور خدمتش را تمام بسته میان) (هاتف. چا. سوم. وحید. 15)
فرهنگ لغت هوشیار
لمیده، براحت بیکسوی بدن نیمه دراز کشیده، یک بری برای تمدد اعصاب بر چیزی تکیه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم باده
تصویر غم باده
بیماری باشد که بسبب غم خوردن بسیار عارض شود
فرهنگ لغت هوشیار
فرزندی که بافرزند دیگر و تواما زاده شده دو قلو توامان، هم سن کسی که در زاد و را حله وتوشه و ماکول و مشروب شریک شخص باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غم زده
تصویر غم زده
((غَ. زَ دِ یا دَ))
آن که غم به وی رسیده، محزون، مغموم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کم زده
تصویر کم زده
((~. زَ دِ))
بی دولت، بی اقبال
فرهنگ فارسی معین
دور کن
فرهنگ گویش مازندرانی